عشق نسترن و حسینعشق نسترن و حسین، تا این لحظه: 17 سال و 2 ماه و 27 روز سن داره

یک عاشقانه ی آرام...

سفر داراب...

سلام سلام سلام به همگیییییییییی ما برگشتیم.. اول از همه عید فطر همتون مبارک.ببخشین که نبودمو نتونستم بیام به تک تکتون تبریک بگم... این چهار پنج روز منو همسری همش تو سفر بودیم.البته سفر که چه عرض کنم!همشو تو راه بودیم.. پنج شنبه دوساعت زودتر از سرکار رفتم خونه و تند تند موهامو رنگ گذاشتمو دوش گرفتم. سبد وسایلو برای توی راه پر از خوراکی کردم و سریع ساکمونو بستم.بابایی هم تو این فاصله رفت روغن ماشینو عوض کرد و یه دستی به سر و روی ماشین کشید.     از اونطرفم پدرجون و مادرجون داشتن خودشونو آماده میکردن که برن شمال.خلاصه اونا راهی شمال و ما هم راهی داراب منزل پدربرگ بابایی شدیم. ساعت 5 و نیم راه افتادیم و ساعت 10 و نیم ...
31 مرداد 1391

از ازل تا ابد....

عشق مامی سلام امروز چهارشنبه است و من تقریبادو ساعتی میشه که رسیدم به محل کارم.امروز درست 25 روز از شروع کارم میگذره،چقدر زود گذشت... تا به حال همه چیز خوب بوده و تونستم از پس کارام به نحو احسن بر بیام.الهی شکر.امیدوارم که همیشه همینطور باشه. چیزی که این چندروز اخیر خیلی ناراحتم کرده مساله زلزله تبریزه که باعث کشته شدن چند صد نفر شده..خدا میدونه که چند تا مادر بچه هاشونو از دست دادن و چند تا بچه بی پدر و مادر شدن..ای خدا حکمتتو شکر ولی آخه....این انصاف نیست... دلم آتیش میگیره برای بچه هایی که توی چند دقیقه کل خانوادشونو از دست دادن...واقعا چی قراره از این به بعد سرشون بیاد...ای خدااااا نکن با ما اینکارارو.ما خیلی ضعیف تر از اونیم که ...
26 مرداد 1391

تو نی نی مننننننن،من مامان توووووو

  ای جانمممممم عشقم، نفسم، امیدم ...کی میپری تو بغل مامانی ؟ هرچندوقت دیگه که میخواد باشه ولی عاشق اون روزیم که بیای تو دلمو خبر خوششو به هممممه دنیا بدم واااااااااااای دلم ضعف میره واسه روزی که از شیره وجودم بدم بهت بخوری عشقمممم و با افتخار به همه بگم این نی نی منهههههههههههههههه و منم مامانشمممممممممم امروز احساس مادرانم قلنبه شده بود خواستم بهت بگم که چققققدر دوست دارم و عاشقتم نفسمییییییی مواظب خودت باش    ...
23 مرداد 1391

پیغامتو رسوندم نفس مامان

سلام عزیز مادر قربونت برم الهی دلم برای نوشتن برات یه ریزه شده بود  تو این چندروز اتفاق به خصوصی نیفتاد جز اینکه 2/3 پایان نامه بابا که تقریبا تا آخرشو نوشته بود،از طرف استاد راهنماش رد شد و حالا مجبوره دوباره بنویسه...  شانسه ما داریم؟ واقعا اعصاب خوردی بزرگی بود به خصوص اینکه برناممون این بود که حتما تا اخر تابستون دفاع کنه و حالا با این وضع احتمال اینکه نرسه تا اونوقت تمومش کنه زیاده... ولی سعی کردیم با آرامش با این قضیه برخورد کنیم.حتما اینجوری به صلاح بوده دیگه ما که نمیدونیم... فوق فوقش اینه که این ترم نرسه تموم کنه و میفته ترم بعد.دنیا که به آخر نمیرسه...هرچیم که بشه ارزش اعصاب خوردیو نداره. امروز صبح که م...
18 مرداد 1391

پیتزااااااااااا :)

سلام  سلام نفس مامی چطوره؟ الان داشتم وب یکی از دوستانو میخوندم که 8ساله ازدواج کرده و متاسفانه نمیتونه بچه دار بشه.خب شاید بعضیا بگن مهم نیست اما مساله وقتی بغرنج میشه که خود طرف از این قضیه رنج بکشه و در عذاب باشه.اونوقته که قلب آدم فشرده میشه... از ته دلم از خدا میخوام که دل این زنو شوهر رو شاد کنه و یه نینی سالم بذاره تو دل این دوست عزیز... و اما...از دیشب برات بگم که به مناسبت سالگرد عقدمون بابایی شام مهمونمون کرد.. با پدرجونو مادرجون رفتیم بیرون و شام پیتزا خوردیم...خیلی چسبید..یه کمی هم موند که امروز واسه ناهارم آوردم موسسه.. بعد شام هم رفتیم تو پارک نشستیم چایی و تخمه خوردیم خیلی خوش گذشت. دیگه ساعتای 12...
13 مرداد 1391

این سوزش لعنتی..

سلام عشقم مامانی الان سر کارم.از دیرو لپ تابی که بابایی برام هدیه خریده رو میارم سر کار چون با سیستمای اینجا زیاد راحت نیستم  مامانی از دیروز تاحالا سوزش ادرار بدی دارم کلا یه مدته هر چند ماه یه بار اینجوری میشم. تاحالا هرسری رفتم پیش متخصص زنان اما وقتی معاینم میکنه میگه هیچ مشکل زنانه ای نداری  ولی یه قرص ضد قارچ برام مینوشت هربار اونو میخوردم تا چندماه خوب میشدم ولی بدبختانه دوباره بعد یه مدت عود میکنه حالا دیگه مطمئنم که مشکلم این نیست.درسته که یه مدت خوب میشم ولی اگه درمانم این بود دوباره عود نمیکرد دیشب به ذهنم رسید شاید عفونت ادراری دارم که اینهمه اذیتم میکنه امروز از منشیمون سراغ یه دکتر خوبو گرفتم ...
9 مرداد 1391

یه جشن با سه مناسبت!

سلام عششششقم خبر دارم در حد لالیگا! از اونجایی که تولد بابایی دیروز  5 مرداد بود و من چون سرکار بودم نتونستیم براش جشن بگیریم و از اونجایی که سالگرد عقدمون 9 مرداده و دوباره از اونجایی که تولد منم 19 مرداده  تصمیم گرفتیم امروز یه جشن بگیریم به مناسبت هر سه اینا! البته فقط خودمونیم مهمون دعوت نکردیم... دیروز مادرجون از شمال برگشت قربونش برم خونه دوباره روشن شد.عزیز دلم چشمو چراغ خونست... غروبش گفت بریم خرید.رفتیم فروشگاه شهروند و کللللی خرید کردیم   از اونورم رفتیم شیرینی فروشی و به انتخاب منو بابایی یه کیک خکشل خریدیم برا جشن امروز.یه شمع عدد یک هم خریدیم به نشانه یک سالی که از یکی شدن رسمی منو ...
6 مرداد 1391